هفته گذشته «سیدابراهیم رئیسی» رئیس جمهور ایران به سوریه مهم و استراتژیکی داشت که با استقبال بینظیر مردم و مقامات این کشور روبرو شد.
«محمدجواد صبوری» از حاشیههای این سفر مهم یک روایت ساده و خودمانی نوشته است.
ایسناپلاس-محمدجواد صبوری:از ماشین که پیاده شدم، داخل پاویون فرودگاه رفتم و وارد سالن انتظار شدم. جا خوردم! آنجا همیشه محل تجمع بچههای نهاد ریاست جمهوری بود که وقت سوار شدن به هواپیما برسد. این بار اوضاع فرق میکرد. تعدادی از همسران شهدای مدافع حرم و فرزندان شهدا نیز به بدرقه آقای رئیسی آمده بودند. مصاحبه تلویزیونی رییس جمهور که تمام شد به ایشان خبردادند که تعدادی از خانوادههای شهدای مدافع حرم به بدرقه شما آمدهاند.
این وسط دو نفر از بچهها شیطنتهای بانمکی میکردند و پر از انرژی مثبت بودند و با همدیگر بازی میکردند. آقای رئیسی یکی از آنها را صدا کرد و بغلش کرد و بوسید. خلاصه همسران و مادران شهدا هم آمدند و احوالپرسی و نیابت دادند به آقای رئیسی که سوریه از طرف آنها هم زیارت بکند و البته قول زیارت برای خودشان را هم از آقای رییسجمهور گرفتند.
سکانس یک؛ استقبال از رئیس جمهور
هواپیما در دمشق روی باند نشست، از پنجره هواپیما به بیرون سرک کشیدم ببینم چه خبر است و چه کسی هست و چه کسی نیست. پلکان را آوردند و فرش قرمز پهن شد و مقامات سوری برای استقبال پایین پلکان منتظر آقای رییسجمهور بودند. میخواستم پشت سر رییس جمهور پیاده بشوم که گفتند آقایان از پلکان عقب!
بعد از پیاده شدن رفتم داخل ماشین نشستم و به سمت قصر حکومتی برای استقبال رسمی راه افتادیم. سرم توی گوشی بود و مشغول عوض کردن سیم کارت که یهویی کاروان اسکورت رییس جمهور وارد جمعیتی از مردم شد که آمده بودند استقبال ما در فرودگاه!
حسابی غافلگیر شدم چون طبق قرار قبلی قرار بود مستقیم برویم کاخ ریاست جمهوری و خبری از استقبال مردمی نبود!
ما که رفتیم، ولی بعداً متوجه شدم رییس جمهور مردم را که دیده تا آنجا چندین کیلومتر خارج از شهر آمده بودند گفته ماشین را نگهدارید و سپس پیاده شده و با مردم به خوش و بش مشغول شده است.
البته این رفتار هر چه برای ما در این یکی دو سال اخیر عادی شده است ولی برای مردم آنجا و ماموران امنیتی خیلی غیرمنتظره و پرریسک است.
سکانس دو؛ دو رئیس جمهور در آغوش هم
وارد قصر که شدیم هنوز آقای رییسی نرسیده بود شاید مشغول دل و قلوه دادن با مردمی بود که به استقبال آمده بودند فرودگاه، ولی آقای اسد در محل استقبال رسمی حضور پیدا کرده بود و داشت قدم میزد.
هیاتهای رسمی هم به صف ایستاده بودند و خبرنگارها هم در جایگاه خودشان مستقر، همه منتظر بودند بعد از ۱۲ سال یک رییس جمهور وارد کاخ ریاست جمهوری سوریه بشود. چند دقیقهای طول کشید تا ماشین آقای رییسی وارد شد و از ماشین پیاده شد. گفتم شاید به خاطر کرونا فقط با هم دست بدهند ولی دیدم آقای رییسی در آغوش اسد است.
بعد هم مراسم رسمی استقبال و معرفی اعضای هیاتهای رسمی به هر رییس جمهور و آن عکس احترام متقابل آقای رییسی و دو خانم از اعضای کابینه آقای اسد. ولی فکرش را هم نمیکردم جدی جدی یه عده سر دعواهای سیاسیشان، همین عکس را بهانه تخریب دولت و رییس جمهور بکنند.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ببینید ما در این چهار ساعت انتظار چی کشیدیم.
سکانس سوم؛ صف هشت کیلومتری برای استقبال
خیلی خسته بودم و نشستم توی ماشین به سمت زینبیه خوابم برد. شنیده بودم که یه عده مردم آمدند استقبال زینبیه ولی جزییاتش را نمیدانستم. یکباره از صدای جیغ و هورا چشمانم را باز کردم شیشه را دادم پایین دیدم جمعیت وحشتناکی به صف شدند و عکسهای آقای رییسی و حاج قاسم و … توی دستشان هست و چهرههایشان پر از انرژی و صداقت است. حتی بچهها و نوجوانها اینقدر پرانرژی بودند زنده شدم صحنههایی دیدم که خیلی لذت بخش بود برایم.
مثلا سوار بنز خفن بودیم سقف ماشین هم پنجره داشت گفتم باز کن بروم از سقف تصویر بگیرم گفت خراب است.
هیچی دیگه پنجره را دادم پایین با موبایل فیلم گرفتم بعضیها هم برای منم گل میپاشیدند و ذوق میکردند.
حدود هشت کیلومتر مسیر تا حرم، ملت ایستاده بودند و نکته قابل توجه این بود که تقریبا از همه اقشار در این صف طولانی استقبال حضور داشتند و هر کدام به سبک خود از رئیس جمهور استقبال کردند.
بعدشم داخل حرم و … زیارت هم جایتان خالی بود.
سکانس چهارم؛ این نقاشی به سفارش حاج قاسم است
وارد حرم حضرت زینب سلام الله علیها که شدیم جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم سوری و جانبازان، آمده بودند استقبال، پشت سرشان هم روی دیوار تقریبا در یک مسافت دویست متری ورودی حرم، عکس شهدا نقاشی شده بود. حاج آقا تک تک آنها را تحویل گرفت و روبوسی و بغل و چند کلمهای صحبت تا رسیدیم به یک جایی که تقریبا آن راهرو پشت حرم تمام میشد و دیگر باید وارد صحن حرم میشدیم. روی دیوار عکس حاج قاسم بود آقای رییسی ایستاد و ادای احترام کرد.
یکی از بچههای مقاومت میگفت این عکسها را به سفارش حاج قاسم روی دیوار کشیدیم. آخرین باری که حاج قاسم آمده بود سوریه بعد از آن هم رفت عراق و شهید شد، میگفت از او پرسیدیم که یک دانه بیشتر جا نمانده برای این عکسها چکار کنیم؟ عکس چه کسی را بکشیم حاج قاسم گفت فعلا این یک دانه را نگهدار تا بهتان بگویم. فردایش خبر شهادتش را شنیدیم.
این تصویر اختصاصی از لحظه ورود به حرم حضرت زینب سلام الله علیها
سکانس پنجم؛ جیغ و هورا ادامه دارد
شب که برنامههای زینبیه تمام شد ساعت ۱۰ بود و از حرم زدیم بیرون. خیلی خسته بودم تقریبا تاریکی مطلق در کوچههای اطراف حرم. آخر آنجا تقریبا در شبانه روز دو ساعت بیشتر برق ندارند و بسیاری از زیرساختهایشان از جمله نیروگاههای برق توسط معارضین و داعشیها نابود شده است. مثلا یک نیروگاه رفتیم بازدید کردیم داعشیها موقع خروج از آنجا رفتند داخل توربینها و قسمتهای فنی نیروگاه نارنجک انداختده بودند و جوری تخریب و منهدم کردند که به عقل جن هم نمیرسید که اینطوری میشه یه نیروگاه رو منهدم کنی تا مدتها طول بکشه دوباره راه اندازیش بکنن!
خلاصه اینکه گفتم خوب است تاریک هم است داخل ماشین چشمامو میگذارم روی هم نیم ساعتی تا برسیم محل اقامت! این خوشی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره با صدای جیغ و سوت و هورای مردم پریدم!
یک عده ملت هنوز توی کوچه خیابانها بودند و داشتند ذوق میکردند!
«ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء»
سکانس ششم: رئیسجمهور خسته نمیشود!
رسیدیم محل اقامت شامی خوردیم. خیلی خسته بودم رفتم بخوابم متوجه شدم باید چند نفر داخل یک اتاق بخوابیم! یکی روی تخت یکی روی کاناپه و یکی هم روی زمین! من که انصاف نیست بگویم خوابیدم چون واقعا روح از بدنم جدا شد و نفهمیدم کی صبح شد! با صدای کوبیدن در بیدار شدم البته ظاهراً خیلی وقت بود داشت در میزد. گفت پاشید صبح شده!! ساعت را نگاه کردم فهمیدم حسابی دیر شده است!
رفتم پایین دیدم رییس جمهور حدود یک ساعتی هست که آمده و با فرماندهان جبهه مقاومت فلسطین جلسه دارند. آن جلسه تمام شد بلافاصله دیدار با جمعی از اندیشمندان و نخبگان و اصحاب رسانه فلسطینی بود و بعد هم ملاقات با نخست وزیر سوریه و سپس وزیر خارجه سوریه و بعد هم مصاحبه با شبکه تلویزیونی سوری! وسطش فقط چند دقیقه برای نماز و ناهار!
من که بریده بودم از این حجم برنامه ولی ماشاءالله آقای رییسی!
دیگه نگم از برنامه های حاشیه ای وسط هر کدام از برنامهها برای تفقد از خیلیهایی که سالهاست آرزو داشتند آنجا، اگر رهبر ایران را نمیبینند و نمیتوانند حرفهایشان را به ایشان بزنند، فرصت گفتگوی بی واسطه با این رییس جمهور که به او نزدیک میدانندش را غنیمت میشمرند!
سکانس هفتم: جلسه پشت جلسه
ساعت حدود سه عصر شده بود هنوز تا آخر شب خیلی برنامه داشتیم. به سمت سالن محل برگزاری دیدار با خانوادههای ایرانیان مقیم سوریه حرکت کردیم. در همه کشورها این دیدار برگزار میشود ولی معمولا در سایر کشورها خانوادههای دیپلماتهای ایرانی در شرایط متفاوتی هستند اما اینجا سوریه بود و فضای همین جلسه هم جهادی و شهادتی و … بچهها و نوجوانهای زیادی آمده بودند. نمیدانم چرا به چهرههای هر کدامشان نگاه میکردم احساس میکردم یک فرزند شهید بالقوه است!
جلسه بعدی دیدار با تجار و بازرگانان سوری بود در کاخ نخست وزیری. جلسهای مفصل و جدی. پیام آقای رییسی یک کلمه بود: ما آماده توسعه تجارت و کار اقتصادی با سوریه هستیم و موانع را برطرف میکنیم شما هم بیایید.
سکانس هشتم: سرود ای ایران در بازار دمشق
غروب روز دوم قرار بود برویم مسجد اموی نماز بخوانیم یاد یه بابایی افتادم که آرزو داشت بیاد اونجا نماز بخونه ولی هیچ وقت به آرزوش نرسید! رفتیم دیدیم تمام اطراف مسجد را قرق کردند و از چند ساعت قبل راه مردم را بستند. چون آنجا نزدیک سوق حمیدیه است و خیلی شلوغ است و کلی جمعیت دارد. مردم از فاصله ۱۰۰ متری داشتند سرک میکشیدن ببینند کسی را که از ماشین پیاده میشود میبینند یا نه!
با خودم داشتم میگفتم لابد این مردم اذیت شدند تو این مدت که اینجا قرق بوده و یکی از بچهها هم میگفت اگر اینحا ایران بود آقای رییسی اجازه نمیداد تیم امنیتی خودش همچین کاری بکنند.
در همین حرفها و فکرها بودیم که فهمیدم آقای رییسی تصمیم گرفتند حالا که اینجوری شده ما برویم یه سر بازار بین مردم تا هم پیام امنیت و آرامش به خودیها بدهیم هم یک دماغ سوخته هم به دشمنان و تفقدی هم از مردم بکنیم.
توی دلم گفتم اما آخر مگه اینجا کسی هم آقای رییسی را میشناسد که میخواهد برود بینشان؟! یا اصلا آنجا امنیت دارد مگر؟ اگر یکهو کسی اسلحه دربیارود بزند چی؟ من تو همین خیالات بودم به خودم که آمدم دیدم آقای رییسی وسط بازار دارد با ملت خوش و بش میکند آنها هم کلی ذوق کرده بودند فکر کنم توی خواب هم برایشان قابل تصور نبود رییس جمهور را آنجا ببینند!
حالا این وسط یکی از مغازهها را دیدم سرود فارسی ای ایران ای مرز پر گهر سالار عقیلی را گذاشته بود. کلی هم ذوق داشت اما اینطرف دیدم بچههای نهاد داشتند به هم میگفتند بروید به او بگویید خاموش کند. فردا فیلمش که منتشر بشود برایمان حرف درمیاورند میگویند صحنه سازی کردند و … از آن طرف هم دیدم یکی به آن مغازه دار میگفت خاموش کن یکی میگفت صداشو زیاد کن آن بدبخت هم سرگیجه گرفته بود تا اینکه آقای رییسی در مسیرش بالاخره رسید به مغازه او و با آن مغازهدار احوالپرسی کرد و دست داد و رد شد! ماجرای مغازهدار بیچاره هم بالاخره ختم به خیر شد!
یک گوشه بازار هم چند تا خانم بدون روسری ایستاده بودند و کلی هم شوق داشتند بروند جلو احوالپرسی، باخودم گفتم هیچی دیگه کافیست اینجا آقای رییسی جواب سلام اینها را بدهد و یک عکس هم برود ایران و بازهم یک عده توی رسانه نانشان توی روغن است.
بالاخره رفتیم حرم حضرت رقیه زیارت و شب ساعت ۱۰ رفتیم فرودگاه برای برگشت…
سکانس آخر؛ بشار اسد پای پلکان هواپیما
بله بازهم ما اشتباه میکردیم چون هنوز کار تموم نشده بود . آقای بشار نصف شب آمده بود فرودگاه بدرقه و البته گفته چند کلمهای هم حرف بزنیم چون هنوز چند تا کارمان مانده و این یعنی فردا صبح میرسیم خونه
رفتم توی هواپیما اما وقتی شنیدم وزیر اقتصاد را هم صدایش کردند حساس شدم گفتم واقعا برم ببینم این وقت شب چه جلسهایست!
ساعت ۱۱:۱۰ شب بود که دیدم فضای جلسه بسیار جدی است!
به نظر همه خسته بودند اما روسای جمهور دو کشور با قوت تمام در حال انجام بحثهای دقیق و فنی اقتصادی هستند!
بالاخره با همه حواشی، جلسه بعداز حدود یک ساعت در فرودگاه تمام شد و آقای اسد آمد پای پلکان بدرقه و همین حرکت هم خیلی پیام داشت و بالاخره تیک آف و نزدیک اذان صبح خانه …