از اوستای جراح پرسیده بود: تکلیف چیست؟ برویم روی چاله یا نه؟ طبیب روانه اش کرده بود سوی راسته ی ام.آر.آی گیرها و اکوچی ها و تست ورزش بگیرها و خیلی های دیگر. جواب روشنی نداده بودند. اما قدر مسلم این بود که دواردور، می دانستم نکوحال است و همچنان برخوردار از هر دو آپشن «دم» و «بازدم»!
القصه… پس از مدتی مدید، زنگ تلفن سیار مرا به صدا درآورد. قدری تعجب کردم و همزمان مقداری خجالت هم کشیدم که چرا من تماس نگرفته ام. به قول ما کردها، به گونه ای که «انگار نه باد دیده نه بوران» و انگار همین دیروز شیبِ دارآباد را بالا رفته و پایین آمده ایم و اوضاع و احوالمان به روال ایم ماضی برقرار است، مرا بگفت: فردا شب با فریبا خانم تشریف بیاورید شام!
پرسیدم: شام؟ همین فرداشب؟… بهتر نیست اول برویم پای میز و خُرده حساب این چند ماه را تسویه کنیم؟
خندید. بلند خندید. سپس از درِ لطف و سازش درآمد و گفت: حساب کنیم. حرفی نیست.
یادم آمد هنوز حال قلبِ ریپ ریپی اش را نپرسیده ام و باید پیش از ابراز گلایه های قدیمی و آغاز مذاکرات ارزنه الروم ثانی، بفهمم اصل حالش چطور است. پرسیدم: داری هر دو را؟
باز هم خندید و گفت: بله. هم دم و هم باز دم. خدا را شکر، بی گسست و انقطاع، هنوز هر دو را دارم.
پرسیدم: چه گفت اوستای جراح؟ کار به چاله می کشد یا نه؟
گفت: معلوم نیست. تنها چیزی که گفته اند؛ این است که ظاهرا بخشی از قلب من، یا بهتر است بگویم مساحت محدودی از قلب من، دل به کار نمی دهد و آن گونه که باید حال دویدن ندارد.
با این که هوا به طرز مشهودی عاری شده بود از گلایه و کدورت، با لحنی که انگار خیلی به هندسه و مسّاحی علاقه مندم و گویی قرار است همزمان به زودی سراغ فراگیری طب بروم، پرسیدم: دقیقا چقدر؟ مساحت آن قسمتی که کار نمی کند چقدر است؟
پاسخی داد که مانند یک چاییِ لیوانیِ داغِ پسادیزی عمل کرد. به قول ترک ها یک چایی «تاوشان قانی» یعنی سرخ به رنگ خرگوش و داغ چون آتش که کلهم اجمعینِ دنبه و پیه و چربی آبگوشت را می شورد و می برد پایین، کدورت را با خود برد و چیزی حدود ده پانزده ثانیه، قهقهه زدم بلند.
جوابش چنین بود: ببین! مثلا توی ذهنت مجسم کن نقشه ی ایران را. اون پایین، استان سیستان و بلوچستان را در ذهنت ترسیم کن.
گفتم: خوب!
گفت: خوب به جمالت، قسمت بلوچستانم عملا کار نمی کند!
به عقل درخت نارون و جناب شانه به سر هم نمی رسد که چنین قیاسی ساز کند و تشبیه به این شیوه به کار گیرد! این بیان بدیع و جالب، در آنِ واحد، برای من و دوست، چندین کار مهم را با هم انجام داد. فضا تلطیف شد، یادم آورد که سالهاست با همسرم آرزوی سفر به خطه جنوب داریم و از این که نهایتا تا اندیمشک و سد کرخه و دزفول، آن سوتر نرفته ایم، بسی از روزگار گله مندیم. اگر چه دوست نازنینم، دانش آموخته روابط بین الملل است و عُلقه و اشتیاق فراوان دارد به جغرافیا از هر دو نوع طبیعی و سیاسی، ولی ماهی بحرِ ادب و واژه نیست و اتفاقا زیبایی و عنصر غافلگیرکننده ی کار همین جاست. یعنی آشنایی زدایی و بیان خاص او بود که در لحظه بر من اثر گذاشت. این کاری ست که در وقت و زمان و موقعیت خاص، از یک ناطق، یک سیاستمدار توانمند و یک رسانه و مطبوعه ی خوب هم انتظار می رود. بیان و گفتاری داشته باشد خاص و جذاب. هم توان جذب سریع و اقناع مدید و غیرمستقیم داشته باشد، هم اثر ماندگار و خاطره آفرین. کاری به این ندارم که از نظر جناب رئیس مجریه، قلمزنی باجا و بیجا اساسا چه مرز و پرچینی دارد و «جا» کجاست. آن چه که اهمیت دارد، این است که حرف و واژه، بیهوده تلف نشود. واژه را اگر چون آب در نظر آوریم، باید که بر خاک حاصلخیز و در جوار ریشه فرود آید و نه بر آسفالت و سنگ! شاید این یکی از همان گلوگاه های عالم سیاست و حکمرانی دیار ماست. از بام تا شام، واژه می پاشیم بر آفاق و انفس. مقامات دولت، از رئیس مجریه تا معاون و سخنگو، از اعضای مجمع تشخیص تا شعام، از فرماندهان نظامی تا ائمه جماعات و همچنین از چندین و چند تریبون و رسانه ی دولتی و حاکمیتی؛ واژه می بارد بی گسست، سخن می ریزد بی حساب. آیا این همه واژه؛ یک شاخه گل می رویاند و به اقناع می انجامد؟ به باور من خیر. فرجام و انجام این همه حرف، چیزی ست که نزد مردمانمان حس می کنیم. مردمانی که بخش قابل توجهی از آنان نه امید چندانی دارند نه اعتماد و اعتباری به آینده. چه باید کرد؟ این قیل و قال را چگونه باید تغییر دهیم؟ آیا کاری که رادیو بی.بی.سی فارسی کرد، می تواند اندکی برای ما نیز راهگشا باشد؟ چه شد که یک رادیوی مشهور و حرفه ای با عمر ۸۲ ساله به این راحتی تعطیل شد؟ بگذارید در پاسخ به این سوال، چند نکته کوتاه بیاورم:
۱.فارغ از تمام حواشی تاریخی و سیاسی مرتبط با نقش رادیوی فارسی بیبیسی در کودتای ۲۸ مرداد، فارغ از این که در هر حال، انگیزه آغازین تاسیس این رادیو، استفاده از ابزار رسانه و خبر به مثابه ابزار سلطه و نفوذ بوده، نباید این واقعیت را فراموش کنیم که از منظر دانش رسانه ای و اسالیب خبر و ارسال پیام، به درازای چندین دهه، در میان دیگر رادیوهای فارسی داخل و خارج ایران، بی بدیل و اثرگذار ماند و رادیوهای قبل و بعد از انقلاب در ایران، حتی نتوانستند تقلید کنند و آن سطح کیفی و اعتبار رسانه ای را به چنگ آورند.
۲.با شتاب بی مانتد تحولاتی که در جهان ارتباطات و سرعت انتقال پیام بر بستر اینترنت روی داده، رادیوداری به آن سبک و سیاق و با آن خرج و مصرف، آورده ای برای کارفرما نداشت و تعطیل شده تا زوم و تمرکز کار، بر بستر رسانه های دیجیتالی باشد که قطعا کم هزینه تر و سریع تر است.
۳.به عنوان یک آدم علاقه مند دنیای سیاست و رسانه، خبر ندارم و نمی توان تخمین بزنم که روند تصمیم گیری برای تعطیل کردن رادیوی مزبور، چقدر طول کشیده است. اما با شناختی که از مشی سیاسی و رویکرد دم و دستگاه حکومتی و امنیتی انگلیس هست؛ نباید اتخاذ تصمیم و اجرای آن، طول زمانی چندانی داشته باشد. انگلیسی ها، سیّاس تر و حسابگرتر از آن هستند که اصطلاحا بابت نگهداری از «فیل سفید» پول الکی خرج کنند. یعنی کسی نگفته این رادیو ۸۲ ساله است و یادگاری قدیمی ست و باید همچنان حفظش کنیم.
۴.چه اتفاقی باید روی دهد که در داخل یک کشور، در دورافتاده ترین شهرها و روستاها، حتی با وجود سیطره تز سیاسی بسیار بسیار مهم «کار کار انگلیس است»، یک رادیوی بیگانه اعتبار یابد ولی مخاطبین، برای رادیوی خودی، و داخلی، تره را در دستگاه خُردکن نریزند؟
۵.رسانه حاکمیتی جمهوری اسلامی، با احتساب رادیوهای برونمرزی و ملی و استانی، دست کم هفتاد شبکه رادیویی دارد. هفتاد رادیو به چندین و چند زبان زنده دنیا با چند هزار نفر نیرو، ده ها میلیارد تومان هزینه و تشکیلات عریض و طویل اداری، فنی، ساختمانی و غیره و ذالک. بین این همه رادیو، چه تعداد از آنها، چنان اثرگذار هستند که بر روند تحولات سیاسی و اجتماعی داخل و خارج اثر بگذارند؟ این یک پرسش بسیار مهم و بیرحمانه است. آیا باید در تداوم کار این همه رادیوی حاکمیتی، در هر حال به منطق هزینه – فایده نیز اندیشیده شود یا نه؟
۳۱۱۳۱۱