آنقدر صورت بنده خدا را روی آسفالت کشیده بودند که می‌شد استخوان گونه‌ها و دماغش را دید

آنقدر صورت بنده خدا را روی آسفالت کشیده بودند که می‌شد استخوان گونه‌ها و دماغش را دید

هنوز لقمه اول پنیرگچی با نون خشک تاریخ مصرف گذشته که با یک پاتیل چای شیرین از گلومون پایین نمی‌رفت قورت نداده بودم که زنگ خبردار به صدا در آمد و این یعنی مهمان داریم.

چند دقیقه بعد جلوی سلول شاهد تصویری بودیم که آن لقمه‌ی لعنتی توی گلومون پیچید و مشخص نشد اشکی که از چشمِ همه سرازیر شده از باب همدردی با سوزش صورت تازه‌وارد است یا حاصل فشاری که غدد بزاقی تحمل می کردند،برای خیس کردن سنگ و گچی که به اسم لقمه صبحانه به سق زده بودیم !

استخوان گونه‌ها و دماغ تازه‌وارد طوری بیرون زده بود که انگار از روز ازل هیچ پوستی روی این بخش از صورتش نبوده و باقی اجزاء صورتش هم دست کمی از دماغ و گونه ها نداشت و نیاز به صافکاری اساسی داشت!!!

از شکل سلام و احوالپرسی که پشت میله‌های سلول شروع کرد ،می‌شد فهیمد تازه‌وارد پسر مبادی آداب و با معرفتی است و از پچ‌پچ افسر نگهبان با وکیل بند هم می‌شد فهمید اثر هنری که روی صورت بنده‌ی‌خدا نقش بسته دسته‌گل خلق‌الله است نه محصول ژن و ترکیب کروموزم!

پس از دست دادن و معرفی خودش قبل از هر حرف دیگری سراغ آینه گرفت،طوری که بهش بر نخوره و احساس راحتی کنه گفتم:اول که اینجا همبندی ها آینه‌ی تمام نمای هم هستند دوم اینکه دارایی ما در این چاردیواری یک آفتابه است که به وقت قضای حاجت به کار میاد و یک پارچ آب که برای پایین دادن نون خشک و چیزهایی که به اسم خوراک به خوردمون میدن استفاده میشه سوم توی این وضعیت آینه برا چی میخوای؟

با بغضی مرکب به حجب و حیا ،طوری که بخواد غرور مردانه‌اش و حفظ کنه و از درد ناله نکنه گفت: از دیشب تا حالا سوزش صورتم بیشتر شده،دیشب که هوا خنک بود کمتر اذیت می‌شدم!

بهش گفتم ما که خیلی وقته آسمون خدا را زیارت نکردیم و خبری از حال و هوای بیرون نداریم،کاش تو برامون بگی ؛هوای دیشب و امروز صبح چه تفاوتی کرده؟!

برای چند لحظه در سکوت ،طوری پنج‌تایی امون و ورانداز کرد که از چشماش خوندم پی گوش شنوا و محرم رازی است تا نقل آنچه دیشب تا الان بر او گذشته واگو کنه،طوری که متوجه‌ نشه ، به مصطفی ندا دادم که من با باقی بچه‌ها وارد بحث و گفتگو میشم و تو هوای تازه‌وارد و داشته باشه و ببین چه بر او گذشته!

کلام اول به دوم نرسیده بود که مصطفی با آن لهجه‌ی شیرین شیرازی چند تایی….آب‌دار نصیب زمین و زمان کرد و گفت:غلط کردن!غریب گیر آوردن ،من و بچه‌ها پیگیر کارت میشیم و پدر نداشته اشون در میاریم!!

من هاج و واج از عصبانیت مصطفی و ناسزاهایی که به زمین و زمان نثار می‌کرد، با نگاهی توام به تعجب و پرسش به مصطفی، ازش خواستم تا مراقب دوربین‌ها و دیوارهای موش‌دار باشه و اگر لازم هست کاری برا تازه‌وارد کنیم باید با احتیاط کامل،حواسمون به عاقبت کار باشه و قبل از همه رضایت خودش مهم هست.

تازه‌وارد که در همون چند دقیقه گپ و گفت با مصطفی متوجه شغل و حرفه‌ی بچه ها و علت بازداشت همه شده بود، با خیالی راحت شروع کرد به نقل ماوقع:

دیشب که پیک‌رستوران رسید جلوی خونه،مشغول رنگ کردن درِ انباری خونه بودم که با اسپری رنگ رفتم ظرف غذا را ازش بگیرم،هم زمان چند تا جوان که لباس‌های یک‌شکل به تن داشتند وارد کوچه شدند،با رفتن پیک‌رستوران خواستم برگردم داخل مجتمع که یکی از همان جوان‌ها با سرعت آمد سمت من و یقه‌ام را گرفت!هر چی بهش می‌گفتم آقا چه کار داری می‌کنی ،یقه ام و ول کن هیچ حرفی نمی‌زد و همینطور من و می‌کشید سمتی که رفقاش ایستاده بودند،نزدیک دوستاش که شدیم گفت:خودشه اصل جنسه اسپری رنگ داخل دستش هست و دستاش هم رنگی است!

از این لحظه به بعد کلام تازه‌وارد با بغض و آه ادا می‌شد و عصبانیت و فشار روانی که به بچه ها تحمیل می‌شد را با شنیدن هر یک کلمه از حرف‌های تازه‌وارد، می‌شد دید!

آن چند تا جوان،تازه‌وارد را با چشم‌های بسته سوار ماشین می‌کنند و یک ساعت بعد داخل خانه‌ای شخصی،بهش میگن روبه روی دوربینی که آنجا بوده باید اعتراف کنه، شعارهایی که روی دیوار خیابان‌های حوالی مجتمع نوشته شده،کار او هست!

چند تا جوان وقتی می‌بینند،تازه‌وارد با مشت و لگد هم راضی به گفتن آن حرف نمیشه،این‌دفعه به جای بستن چشم‌ ،دست و پاش و طناب پیچ می‌کنند و چند تایی با فشار دست،صورت بنده‌خدا را طوری روی آسفالت خیابون می‌کشند که…!

تصویری که دقایقی پیش از پشت میله های سلول دیدیم،اثر هنری کسانی بود که تازه وارد را با گزارشی دروغ تحویل داده بودند، بدون آنکه خودشون را معرفی کنند و مشخص باشه به کدام رسته و ارگان وابسته هستند.

و حالا به استناد همان گزارش برای تازه‌وارد قرار بازداشت صادر شده بود!

وکیل دادگستری-شیراز